خدا ما را اینطور آفریده، تلاشگر...
دیشب، نشسته بودم کنارش. داشتم غر می زدم که چقدر همه چیز بد است و دلم نمی خواهد مدرسه بروم و چرا وقت نمی کنم کتاب بخوانم و آخر چرا نباید دو دقیقه وقت برای خودم داشته باشم و... ؛ که البته همه ی حرفایم نشأت گرفته از شکستگی روی عینک عزیزم بود که با چسب نواری آن را سر جایش چسبانده بودم و آن تکه چسب عزیز دیدِ چشمِ راستم را به کلی از بین برده و حسابی اعصابم را خط خطی کرده بود.
مادر عزیز هم هیچ نگفت؛ گذاشت آنقدر غُر بزنم که ساکت شوم و با قیافه ای عبوس، زانو هایم را در آغوش کشم.
نگاهم به علی اُفتاد؛ می خواست بیاید پیش ما و سیم های کامپیوتر را بجود. در حالی که با خوشحالی غان و غون می کرد چهار دست و پا به طرف ما آمد.
نزدیک میز کامپیوتر رسیده بود که متوجه شد روروئکش سر راه است و نمی تواند آن را دور بزند. سرجایش نشست و چند لحظه متفکّرانه به آن خیره شد. بعد سرش را بالا کرد و مظلومانه به من نگاه کرد؛ کمی غُر هم زد و با گریه های الکی سعی کرد دل مرا به رحم آورد تا بروم بغلش کنم و بیاورمش پیش خودمان؛ اما من آنقدر اوقاتم تلخ بود که با همان قیافه ی در هم رفته به او خیره شدم و گذاشتم بفهمد که کمکی از سوی من به او نمی رسد.
کمی که گذشت، بیخیال گریه کردن شد. سعی کرد از فضای زیر روروئکش رد شود و البته موفق هم شد. در حالی که نگاهش می کردم، مادرم گغت: «می بینی؟ خدا ما انسان ها را همین جوری آفریده؛ تلاشگر. نباید با برخورد به یک مشکل خودمان را ببازیم که آخ دنیا دیگر تمام شد و من نمی توانم هیچ کاری بکنم... دیدی علی چه کار کرد؟ اولش به امید کمکی از طرف تو گریه و زاری کرد اما وقتی دید کسی به سراغش نمی آید، سعی کرد خودش را از زیر روروئک رد کند و موفق هم شد. اگر همان لحظه ی برخورد به مشکل، نا امید می شد و برمی گشت، الان نمی توانست اینجا بنشیند و سیم های کامپیوتر را بجود.»
علی سیمِ خیس از آب دهان را بالا گرفت و خندید.
پ.ن: لازم به ذکره که عینک بالا عینک من نیست!:دی
پ.ن2: مدت ها بود چیزی ننوشته بودم. فکر می کردم این آپ افتضاح بشه، ولی خب، بَدَک هم نشد :دی